دوباره دلم برات تنگ شده 
دوباره دلم بی پروا برات پر میکشه
میدونم برای چیه .....
قصه ی من و روزهای گذشته
قصه ی کهنه ی تنهایی امروز منه

اگه تو خاطره هام رنگ نفسهات جاریه
اگه جز رنگ نگاه اون روزها  یادگار دیگه ای برام نمونده
اگه این روزها برام رنگ اسمون ابریه
برای اینکه تو رو تو روزهای گذشته جا گذاشتم

!!!SOMETIMES!!!

خب بازم یه حرف تازه
شایدم خیلی قدیمی
قول و قرار هایی که همیشه با خودت گذاشتی و هیچوقت بهشون عمل نکردی رو یادته
اخرشم همه مسخرت کنن که پس چی شد؟؟؟
از همه هم بیشتر حرصت از حرفای خواهر و برادرت دز بیاد که خودشون از
همه بدترن ( از اون موقع هایی که دلت میخواد سرت رو بکوبی به دیوار)
از فردا درس میخونم
از فردا هر روز میرم ورزش

از فردا دفتر خاطراتمو مینویسم 
از فردا رژیم میگیرم
از فردا مثل بچه ادم برای امتحان درس میخونم
از فردا ادم میشم
دوباره یکی از اون فردا های من رسیده
ولی ایندفعه میخوام یه جورایی رو حرفم وایسم کسی پیشنهادی نداره؟؟؟

 

somtimes we forgot to enjoy the life as much as we can

همیشه صدای تارش رو دوست داشت ولی هیچوقت نتونست اونجوری که میخواد تار بزنه
پس بازم مثل همیشه لیوان چاییش رو برداشت و رفت کنار پنجره نشست
خیره شد به منظره ی رو به روش و شروع کرد به فکر کردن
با صدای دونه های بارون که به شیشه میخورد از بهد زدگی بیرون امد و یاد روزهای بارونیه خودش افتاد روزهایی که زیر بارون توی پارک مثل موش ابکشیده شده بودن اما به خاطر اینکه اونها میخواستن باهم باشن وایساده بودن زیر بارون
یاد اینکه چه زود بزرگ شدیم  عین امروز بارونی بود که با دوستای قدیمی پیاده را میوفتادیم تا خونه واسه خودمون حال میکردیم