منم قربانی راهی که با دست غریبه گشته بیراهه به یغمای زمان بخشیده بالم من ٫ که باشم شاهد پرواز و خود بی پر منم شمعی ٬ وجودش سوخته ٬ در بزم شبانگاهانه ی مستان ِ بی احساس بنام عشق هر دفتر گشودم من بخواندم داستانی سر به سر تا بینهایت سرد و بی احساس من ان شعرم که میخواند مرا خواننده ای نا اشنا با شعر برون از قافیه پاشیده از وزن و هوای دل٬ چه میداند که من شعرم چه میداند که من شعرم چگونه گشته ام پیدا ؟ چگونه گشته ام زاییده از حس قشنگ عاشق شاعر نمی داند وجود من اجیین با چیست هزار افسوس که من شعرم هزار افسوس بر ان شاعر که با نام خدایش کرده اغازم ولی با این همه جور و ستم من باز میمانم برونم سخت و پاشیده زهم بی قافیه بی وزن اما درونم پر ز حس و عشق برای انکه میداند و می خواند مرا موزون برای شاعرم ٬ حسم ٬ و عشقی که خدا بر پروین بخشیده میمانم